skip to Main Content

خاطرات صعود به قلل سهند و بزغوش ( قسمت دوم)

4.7/5 - (30 امتیاز)

ستوان جوادی افسری نیرومند با قدی حدود دو متر و فرمانده گارد دانشگاه تبریز بود.

وی در زمستان سال بعد در سرکوب اعتراضات دانشجویان دانشگاه تبریز، نقش فعالی داشت.

در یک عملیات مورد ترور سازمان چریک های فدایی خلق قرار گرفت و در سال ۱۳۵۴ کشته شد.

بعد از پیمودن دشتی وسیع، به روستایی در پای کوه رسیدیم.

به یک کشاورز روستایی برخورد کردیم که ما را از ادامه راه بر حذر میداشت .

وی با لهجه شیرین آذربایجانی، به همنورد تبریزی ما- محمد آقا- میگفت:

اون بالاها اژدها دارد و شماها را میخورد.

او شاهد مرگ چهار دانشجوی کوهنوردی دانشگاه تبریز بود که قبلا در همان مسیر زیر بهمن رفته و کشته شده بودند.

خاطرات صعود به قلل سهند و بزغوش ( قسمت دوم)
عکس تزئینی است

ابر سیاه و غلیظی، قله و دامنه فوقانی آن را پوشانده بود.

ما سرمست از غرور جوانی و بی توجه به صحبت های دلسوزانه آن روستایی مهربان، به صعود خود ادامه دادیم.

در حالیکه در آن زمان نه اطلاعات هواشناسی کوهستانی وجود داشت و نه جی پی اس، نه اثری از گزارشات برنامه بود .

البته نقشه های دقیق توپوگرافی ارتش از قله را در اختیار داشتیم که به آن دقت کافی نکرده بودیم.

لازم به توضیح است قللی که دارای سطح وسیع و مسطحی است، به هنگام طوفان و مه غلیظ، وضعیت بسیار بغرنج و خطرناکی را برای کوهنوردان برای تعیین جهت و شناسایی مسیر بوجود می آورد.

بالای قله بزغوش نیز چنین وضعیتی دارد.

کمی بالاتر طوفان شروع شد و هر لحظه بر شدت آن افزوده میشد در حالیکه ما به صعود خود ادامه میدادیم.

حدود ساعت ۲ بعداز ظهر در حالیکه زمینگیر و ناتوان شده بودیم، دو چادر بزرگ و یک چادر کوچک را به سختی برپا کردیم.

ما به مدت چهارشبانه روز ، گرسنه و تشنه داخل آن حبس شدیم.

در تمام این مدت، حتی افراد چادر های مجاور نیز نتوانستند با یکدیگر ملاقات کنند و هر گروه امورات خود را مستقلا اداره میکرد.

در آن سالها ما چادر طوفان نداشتیم و چادر های معمولی سنگین با دو دیرک، سرپناه همیشگی ما بود.

ما به این چادر ها ” هشت نفره” میگفتیم در حالیکه به لحاظ اندازه معادل چادر های سه یا چهار نفره امروزی است.

این چادر ها در زیر سنگینی برف میخوابید و ناچار بودیم به نوبت هر یک ساعت یک بار، یک نفر را به بیرون بفرستیم تا برف روی چادر را پاک کند.

فرد در حالیکه در آستانه یخ زدن بود ، در یک لحظه شیرجه وار خود را به داخل چادر و روی پاهای بقیه پرت میکرد و بقیه او را تر و خشک میکردند.

صورتمان تکیده شده بود و توانمان تحلیل میرفت.

خاطرات صعود به قلل سهند و بزغوش ( قسمت دوم)
بزغوش

در همان روز اول مقداری پودر نان در کف بسته های مصرف شده نان به اندازه یک کف دست به همه رسید و دیگر چیزی برای خوردن نداشتیم.

برای تامین آب هم یک ظرف استوانه فلزی را در آن زمانها به عنوان ظرف شکر استفاده میکردند، از برف پر کرده و به ترتیب روی شکم لخت خود قرار میدادیم.

اینگونه آب مصرفی را تامین میکردیم.

اجاق های آن زمان ما نفتی بود و نفت ما به اتمام رسیده بود.

بار اول که یک ظرف پر از برف را نزدیک به یک ساعت با گرمای بدنمان آب کردیم، آن را به ” هاکوب” دادیم ( وی جوانی بلوچ و بسیار ساده و خوش قلب بود) تا اولین جرعه را بنوشد و آن را دست به دست کند.

اما او که فکر میکرد کل این آب سهم اوست ، آن را لاجرعه سرکشید و ما را در بهت و حیرت فرو برد.

این را هم اضافه کنم، ما در آن زمان به شدت همدیگر را دوست داشتیم و برخلاف فضای فعلی بعضی از گروههای کوهنوردی، روابط فداکارانه و ایثارگرانه ای بین ما وجود داشت.

به خنده و شوخی قضیه را فیصله دادیم و به تکرار همان کار پرداختیم.

در یک مورد، یکی از دوستان خوردن یک نفر را برای ادامه بقا به شوخی مطرح و نام یکی از رفقای چاق و چله را عنوان کرد.

هاکوب تا سرحد گریه ناراحت شد و التماس میکرد که اورا بخورند . او که لاغر و سیاه سوخته بود مورد شوخی بچه ها قرار گرفت که گوشتی در تنت نیست و ما سیر نمیشویم.

او هم با ساده دلی فراوان با نشان دادن دست و پای خود اصرار میکرد که مناسب تر است!!!

مهرداد ، سرپرست برنامه که از قضا در چادر ما بود ، تمام و کمال شعر های حماسی منظومه آرش را از حفظ، بارها و بارها برایمان میخواند.

ما با نغمه های گرم صدای او: آری…آری… زندگی زیباست…روحیه میگرفتیم.

بعدا خبردار شدیم یکی از بچه های چادر سوم( چادر کوچک) در تمام این مدت دچار اسهال شده و چه بلایی بر سرش آمده بود.

سنگینی و سردی چادر بر روی سرمان قرار داشت و طوفان مداوم آن را بر سرمان میکوبید.

سه شب و چهار روز ما به همین منوال گذشت.

خاطرات صعود به قلل سهند و بزغوش ( قسمت دوم)
نمونه ای از چادر های دهه پنجاه شمسی

تا اینکه در صبح روز چهارم تصمیم گرفته شد همه وسایل و از جمله چادر ها را رها کرده و راهی برای فرار از این وضعیت پیدا کنیم.

با ترس و وحشت از اینکه مبادا به سمت دره ها و در نتیجه ریزش بهمن ، منحرف شویم، گام برمیداشتیم .

حدود یکساعت تمام در آن فلات مرگبار پیمودیم که ناگهان تعدادی چادر در میان مه غلیظ دیدیم.

از بابت اینکه شاید گروهی کوهنورد دیگر که آشنا به مسیر ایمن باشند بسیار خوشحال شدیم.

به سرعت به سمت آن رفتیم و با اندوه فراوان متوجه شدیم که چادر های خودمان است!

نا امید نشدیم و کماکان ادامه دادیم و با احتیاط جلو رفتیم.

آنجا که میرود کورسوی چراغ امیدمان خاموش شود ، ناگهان نور امیدی تمامی معادلات را عوض میکند.

در یک لحظه و فقط یک لحظه، ابری باز شد و نور خورشید از لابلای آن بر کوهستان تابید!

و مجددا همه جا تاریک و سیاه شد.

همین کافی بود که ما مسیر منتهی به دشت را شناسایی کنیم.

سر از پا نمیشناختیم.

هلهله کنان به سمت مسیر درست سرازیر شدیم.

دیگر نه اثری از جلودار بود نه عقب دار!

مسابقه دوی کوهستان برای بقا بود !! تا به دشت رسیدیم.

آستانه بهار بود و روستاییان به سرزمین های خودشان میرفتند.

وقتی مارا دیدند از قیافه های تکیده ما در ابتدا وحشت زده شدند.

بلافاصله هر چه در توشه داشتند برایمان روی سفره زمین باز کردند.

ما بدون تعارف و با اشتها خوردیم.

یادم می آید در فاصله ای نه چندان دور ، یکی از روستاییان عازم زمین کشاورزی خود بود.

در حالیکه در نوک یک چوبدستی که بر دوش خود داشت دستمال بزرگی بسته بود.

جریان را از آشنایان خود جویا شد و وقتی متوجه وخامت وضعیت ما شده بود، توبره خود را با بیان جملاتی به زبان ترکی جلویمان باز کرد که نان و تعدادی کره سفید رنگ گلوله شده در آن قرار داشت.

پس از این ماجرا و گذر از آن دشت، خود را به سراب و سپس به تبریز رساندیم.

دیگر اثری از ستوان جوادی و گارد دانشگاه نبود.

سرپرست برنامه به ما اختیار داد که در گروه های دو سه نفره در شهر بگردیم و هر چه میخواهیم بخوریم و‌ در ساعتی معین به ایستگاه راه آهن تبریز-تهران برویم.

من و دوستم جلوی یک مغازه شیرینی فروشی مکث کردیم و از پشت ویترین ، شیشه هایی با محتویات قرمز رنگ دیدیم که نامشان را نمیدانستیم .

هر کدام یکی از آنها را خریدیم و کامل سرکشیدیم. بعد ها فهمیدیم نام‌ آن مربای گل بود!!!

آری ،آری

زندگی زیباست

زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست

گربیفروزیش، رقص شعله اش در هر کران پیداست

ورنه خاموش است و

خاموشی گناه ماست.

 

This Post Has 3 Comments

دیدگاهتان را بنویسید

Back To Top